نمی دانم آسمان چه خیالی در سر دارد، گویا هوای باریدن دارد، گویا دوباره می خواهد هوای تو را در سر بیاورد.
نه، باور دارم . یاد تو را دارم ، یاد دارم تو را که در من ، ریشه کردی و امروز بعد از سال ها از گذر فروردین ۹۴ باور دارم که در من ریشه داری…
مهرت هنوز قلبم را می سوزاند و حس زیبای سوختن در فراق تو اشک می شوند برچشمانم و حکم می دهند که ببارد…
آنگاه است که گرمی دستانت و نرمی کلامت
طنین انداز گوشم می شود ، با تمامی جانم حس می کنم که هستی و من نیستم …
تو هستی و بودی فرمانروای قلب ها…
چگونه تو را از یاد ببریم ای ریشه دار ترین…
با اینکه تو هستی، هر روز که باز می شود چشمانم به نور آسمانها، با خود می گویم …
دیر سالی است ، پدرم گم شده است، لای پرچین سکوت، در پس بهت زمان و چه سخت است پدر،
پدرم گم شده است در هیاهوی غریب،
شاید این ماییم که گم گشتیم
باز … بغض من می شکند…
بی صدا می میرم، عید که نزدیک می شود ،دل من بی تاب تراز قلب قناری می شود …
می دانم … امسال هم می شود او را دید؟!
در طلوع صبح بهار در کنار یک قاب…زندگی
را لمس کرد؟ حمید و امیر رحیمی