گرد آفرید بر جای جنبید. همچون آهو برهای به دام آمده، تلاش رهایی داشت. سهراب از فراز اسب بانگ زد: «به فریب مکوش که هیچ صیدی را از کمند من رهایی نیست.»
توطئه دختر جنگجو گردآفرید، مهربان و نرم گفتار شد: «ای دلاور یگانه، گمان به فریب ندارم، از بدنامی چون تو جنگاوری بیمناکم، سپاهیان توران بر ما نظارهگرند و هنگامی که هماورد سپهدار و سالار خویش را دختری بیابند، بر تو سبک خواهند گرفت. پس بگذار در پنهان بهم بسازیم.»
سهراب لختی درنگ کرد. از گفتار بانوی جوان در اندیشه بود، پس گفت: «چگونه بر راست گفتاریات باور بیاورم؟»
گردآفرید گفت: «با من همراه شو که همراهی با من، دروازههای دژ را بر تو خواهند گشود. و دژنشینان بیگمان بر چون تو دلاری سر فرود خواهند آورد.»
سهراب گفت: «هشدار که نیرنگ در کار نیاوری که خشم مهربان دلان، بسی سهمناک است. با تو همراه خواهم شد.»
همراهی سهراب با دختر
گرد آفرید بر اسب نشست و پیشاپیش مرکب سهراب روان گشت. پهلوان جوان در سیمای دلپذیر دخترک مینگریست و شعلههای تمنایی غریب و نابهنگام در ژرفای جانش سر برداشته بود. احساسی نویافته، شگفتانگیز و پرابهام داشت. بهانههای کینهورزی و دشمنی از جانش میگریخت و مهری عمیق نسبت به تمامی نشانههای هستی احساس میکرد و در اندرونش حادثهای شگفت و رازآلود در شرف تکوین بود. حادثهای پرشکوهتر از تولد پرواز در بال کبوتر… گردآفرید سر برداشت و با سیمای اندیشناک به برج و باروی دژ نگریست. دژبانان با دیدن بانوی دلاور، بانگ شادی سر دادند و آنگاه دروازههای دژ گشوده شد.
گرفتار شدن سهراب
گردآفرید بر مرکب خویش هی زد و پیش از آنکه سهراب به خود بیاید به درون دژ تاخت و بیدرنگ فرمان به بستن دروازهها داد. روِیای شیرین سهراب به کابوسی تلخ بدل گردیده بود و پهلوان جوان سخت خشمناک بود. گردآفرید از فراز برج بانگ برداشت:
«ای جنگجوی دلاور، بیهوده در رنج خود مکوش. تو را به جنگ با دلیران ایران زمین گشایش نخواهد بود. اگرچه در یال و کوپال به سام نریمان مانندهای، اما در خردمندی کودکی ناپختهای. سپاهیان خویش را همراه کن و دست از جنگ با ایرانیان بردار. از کینخواهی پهلوانان ایرانی و از خشم رستم بترس.»
سهراب که از خشم و کینه میلرزید، به بانگی بلند گفت: «سوگند به آفریدگار خورشید و ماه که توفان خشمم، برج و باروی دژ را بر سر شما فرو خواهد ریخت.»
دژنشینان از خشم و خروش پهلوان تورانی در اندیشه شدند. سهراب به جانب اردوگاه تورانیان اسب تاخت.
بزرگان دژ که از خشم پهلوان تورانی بیمناک بودند، چارهای جز خروج از دژ نیافتند.
شبانگاه در پناه تاریکی شب، دسته دسته از دژنشینان از سردابهای پنهان دژ بیرون خزیده و در پهناوری دشت پراکنده شدند.
خشم و غرور
کاووس شاه از لشکرکشی تورانیان و تسخیر دژ سپید به وسیله آنان، سخت آزرده خاطر و پریشان بود. پس «گیو» دلاور را به نزد خویش فرا خواند و گفت: «بیدرنگ به سوی زابلستان روانه شو و پیام ما را به گوش جهان پهلوان رستم برسان. درود ما بر او باد که نجات سرزمین ایران به توانایی بازوان نیرومند و خردمندیاش وابسته است. با او بگو که تورانیان براندیش به عزم تاختن به سرزمین نیاکانمان، لشکر آراستهاند و اینک گوشهای از خاک ایران زمین در زیر سم ستوران ایشان میلرزد. با او بگو که در چنین زمانی، درنگ جایز نیست. پس به شتاب به نزد ما درآید که وقت تنگ است.»
«گیو» فرمانبردارانه سرفرود آورد و بیدرنگ بر اسبی بادپا نشست و رو به سوی زابلستان نهاد. زال و رستم که از ورود گیو آگهی یافته بودند تا بیرون شهر به پیشباز او رفتند و پیام آور دلاور را بسیار گرامی داشتند. گیو هدایای شاه را در پیش روی ایشان نهاد و چنین آغاز سخن کرد:
خبر از دلاور جوان
«درود بیپایان بر شما باد. کاووس شاه از هجوم سپاهیان توران سخت اندیشناک و پریشان خاطر است. مرا به پیامآوری به نزد شما فرستاد تا بر این سختی تدبیر سازید. در میان تورانیان، پهلوانی شگفتانگیز سربرآورده است که با وجود جوانی، هیچیک از پهلوانان ایرانی را به هماوردی او تاب نیست.
هجیردلاور را همچون کودکی از اسب به زیر آورده است و گرد آفرید و سایر پهلوانان ایرانی نیز از مهابت جنگاوری و زوربازوی او، چارهای جز گریز از آوردگاه نیافتهاند شاه و همه ایرانیان بر این باورند که به زانو درآوردن این نوپهلوان تورانی، تنها از جهان پهلوان رستم ساخته است.»
آیا او سهراب است؟
زال و رستم به شگفتی در یکدیگر نگریستند. پدیدار شدن پهلوانی با این ویژگیها در میان تورانیان بسی شگفت انگیز بود.
رستم دیرباورانه در گیو نگریست و گفت: «نشان از دلاوری میدهی که در زور بازو و چالاکی به نیایم سام سوار میماند. از تورانیان، پروردن چنین پهلوانی دور از باور است.»
شتاب برای جنگ
گیو گفت: «آنان که ترکتازی و زورمندی این ترک جنگاور را دیدهاند، از این بیش میگویند. هجیردلاور اینک در بند اوست. گرد آفرید رهیده از دامش و همه گردنکشان ایران زمین رمیده از صلابت شمشیر و مخابت نامش.»
زال چهره در هم داشت و رستم سر به تو و اندیشناک به گذشتههای دور میاندیشید. در پیش چشمش تصاویری جاندار از کودکی بالنده شکل میگرفت که در جایی فراسوی مرزهای ایران به باد نشسته بود تا پاسدار نام و نشان او باشد.
از شیرینی این پندار لبخند بر لب نشاند و گفت: «در آن دوردستها، تخمهای از نژاد سام نریمان پا به عرصه هستی نهاده است که نام از من دارد، اما بیگمان اکنون کودکی بیش نیست.»
گیو گفت: «اینک ای پهلوان بیهمتا، با من همراه شو تا بیدرنگ به نشستگاه کاووس شاه روانه شویم. سپاهیان ایران چشم در راه سپه سالار خویش هستند و بیگمان کاوسس بر درنگ ما خشم خواهد گرفت.»
رستم گفت: «دل قوی دار ای گیو دلاور که درنگ در کار ستیز، دشمن را به خویشتن مغرور میدارد. نوپهلوان تورانی را بگذار تا در گرداب غرور خویش، اندیشه بفرساید که شکستن نابخردان بسی آسانتر است.»
گیو از هشدار کاووس بیمناک و نگران بود، با سخنان خردمندانه تهمتن آرام گرفت. به فرمان زال، آئین جشن و سرور برپا شد تا پیام آور دلاور، خستگی و ملال راه از تن به در آرد. دومین و سومین روز نیز به خورد و نوش گذشت و در بامداد چهارمین روز، گیو به نزد رستم شتافت و فرمان شاه را به یاد آورد: «ای پلهوان یگانه، اینک زمان رفتن است. از خشم شاه بیمناکم و از درنگ خویش پراندیشه آهنگ رفتن کن و با من همراه شو.»
رستم آرام و دل آسوده گامی چند به پس و پیش رفت و به کلامی نرم به سخن درآمد:
«ای گیو، آگاه باش که پهلوانان راستین جز به آفریدگار خویش، دل به هراس نمیسپارند و جز به کردار خویش، اندیشه نمیکنند. اکنون که در عزم خود شتاب داری با تو همراه خواهم شد. با تو و برای سرزمینم ایران
حرکت رستم
پس به فرمان رستم، ره توشه فراهم آمد. پهلوان بر پشت رخش قرار گرفت و همراه با گیو رو به سوی ایران تاختن آغاز کرد. بزرگان و سرداران ایرانی که از ورود جهان پهلوان و گیو آگهی یافته بودند به پیشباز ایشان رفتند. رستم به مهرباندلی با یکایک نامداران ایران زمین جوشید و آنگاه به نشستگاه کاووس شاه درآمدو زانو بر زمین نهاد و بر شاه آفرین خواند.
خشم شاه و غرور رستم
بزرگان و پهلوانان ایرانی از مهابت حضور تهمتن دل گرمی یافته و بر او درود فرستادند. اما کاوسس شاه با چهرهای دژم رو از پهلوان برگرداند و تمامی خشم خویش را به سرگیو فرود آورد.
«جسارت فرمانبران چنان فزونی یافته که فرمان خداوندگار خویش آسان میگیرند، و به گستاخی سر از فرمان ما برمیتابند.
سگان ناسپاس را کنیزی سزاینده تر از مرگ پست نیست.»
گیو سر به زیر و هراسیده لب به دندان میفشرد و رستم رنجیده از پرخاشگری شاه با خشم خویش در جدال بود.
پس کوشید آرام و نرم گفتار کلامی بر زبان بیاورد: «ای شاه…»
اما پیش از آنکه تهمتن گفتار خویش را پی گیرد، کاووس شاه با خشم و خروش در کلام او آویخت: «خاموش باش و زبان در کام گیر. غرور و نخوت در تو چنان بالا گرفته است که سر از فرمان ما میتابی. از تخت و کلاه ما بار و بریافتهای و از نیک نامی ما نام گرفتهای و اینک به خیرهسری در اجرای فرامین ما سستی میورزی.»
بزرگان و پهلوانان با ناخشنودی و تشویش در جایگاه خود ناآرام شدند. از نابخردی و تندخویی شاه در خشم و از پندار خشم پهلوان در هراس بودند. و نیک میدانستند که اگر رستم به خروش درآید بر کاووس خواهد شورید و آنگاه به قهر و غضب از سپهسالاری سپاهیان ایران روی برخواهد تافت و بیگمان در نبود رستم، تورانیان برایشان چیره خواهند گردید و ایران ویران خواهد گشت.
پس گودرز و توس و تنی چند از پهلوانان ایرانی برپا ایستادند تا از پرخاشگری شاه بکاهد و شعلههای خشم در جان رستم، رو به خاموشی نهد. اما کاووس همچنان تند و پرخاشجو میغرید.
رستم بر سر پا ایستاده و قامت سترگش در هجوم خیزابهای تند خشم میلرزید. شاه نگاه خشماگینش را به جانب «توس» گرداند و خروشید:
ادامه دارد…