جنگ و دشمنی میان فرزندان فریدون

در قسمتهای پیشین از داستان شاهنامه حکیم فردوسی تا آنجا خواندیم که برادران پر از کینه و بددلی به خوابگاه ایرج وارد شدند تا او را به قتل برسانند .
و حال ادامه داستان :
جنگ و دشمنی میان فرزندان فریدون
هنگامی که سلم و تور را با چهره‌های دژم بر بالین خود یافت، از فرجام کار خویش در اندیشه شد. به کلامی نرم به برادران خود باخته، خوش آمد گفت: «روزگارتان خوش بادای برادران ارجمند، سبب چیست که در این هنگام شب، آهنگ دیدار برادر خود کرده‌اید؟»
سلم، خشمگنانه بانگ برداشت: «خاموش باش و زبان در کام گیر، زخمه‌های فریب تو، دیگر تارهای و داد و دوستی را در قلب ما به مهرورزی بر نمی‌انگیزد.»
ایرج به دریغ و افسوس لب گشود: «آه… ای برادران گرامی‌تر از جان…»
تور به ملامت دهان گشود: «ای بازیگر بینوا بیهوده در این نیرنگ مکوش، هیچ مهری، جان ما را به دوستی با تو پیوند نمی‌دهد.»
سلم گفت: «در پنهان کینه ورزیدن و در آشکارا از دلبستگی نیرنگ ساختن، تنها به فریب کودکان و نابخردان می‌آید ما را به خود واگذار که از این پس به افسون تو، عنان نخواهم سپرد.»
ایرج که از بداندیشی برادران در شگفت و از دشمنی ایشان اندوهناک بود، به کلامی غمبار، گفتار خویش را از سر گرفت:
«ای برادران گرامی، دل به بد مسپارید و در من گمان به پلشتی نبرید. شکوه این جهان در چشمان من بی مقدارتر از آن است که جانم را از کین و بدخواهی برادران بیاکند. مرا جز مهر و دوستی با شما اندیشه‌ای در سر نیست. سوگند به هستی بخشی هستی ستان که هرگز در پی فریب شما بر نخواهم آمد و جز به پاس داشتن مهر برادری و پیوند همخونی کمر نخواهم بست.»
سلم که از فزونی خشم، تاب و آرام از کف داده بود فریاد برآورد: «یاوه‌گویی بس کن! افسون تو دیگر کارساز نخواهد افتاد. به نیرنگ مهربان دلی سپاهیان ما را به خود فریفته‌ای تا به هنگام نیاز، آنان را بر ما بشورانی و تخت و تاج از ما بستانی.»
تور همچون ببری دمان غرید: «پیش از آنکه تاج از سرما برگیری، سر از تنت بر خواهیم گرفت.» ایرج به نگاهی پرافسوس در ایشان نگریست. تیره دلی و خشم بی‌دلیل برادران، قلبش را به سختی می‌‌فشرد و جانش را از درد و اندوه می‌‌انباشت. چشمان ناباورش به این همه بددلی گشوده بود و نگاه پرحیرتش در جوشش اشک آرام نمی‌‌گرفت. تور به خنده‌ای بدخواهانه، لب از هم گشود: «آه… چه نمایش غمباری! شاه شاهان، شاه ایران زمین، همچون کودکان مویه‌گر، اشک به چشم آورده است.»
سلم گفت: «بر این بینوا خرده مگیر، بیم جان دارد، از آن رو اینگونه اشک‌ریزان است!»
ایرج سر برداشت و به ایشان چشم دوخت. آوایی دور از جایی ناپیدا در اندرونش سر برداشته بود و از تنگنای سینه‌اش رهایی می‌جست: «برادران نازنین! از جان خویش باکم نیست. بر تباهی روان و پلیدی سرشت شما بیمناکم. از مرگ خویش هراس ندارم. بر زندگی شما ترسانم. نه سودای زور و زر دارم و نه رویای تاج و تخت. از پاک نهادان آموخته‌ام که، مردان به خردمندی و نیک دلی، بزرگی می‌یابند و نیک دانسته‌ام که حکومت مهرورزان، بسی پایدارتر و پرشکوه‌تر است از چیرگی زرداران زورمند» سلم با خشمی جنون‌آمیز، شمشیر از نیام بر کشید و فریاد برآورد: «خاموش باش و دست از فریب بدار. در ما گمان به ابلهی مبر که دیر سالی است به بدرفتاری پدرمان فریدون و بدکرداری تو آگاهیم.»
تور کلام براد را پی گرفت: «از همان دوران کودکی، فریدون تو را از ما برتر می‌داشت و در پیشگاه او، هماره از ما گرامی‌تر و گرانمایه‌تر بودی، هم بدین روی تو را در کنار خویش به پادشاهی سرزمین پهناور و زرخیز ایران گماشت و ما را به دیارهای دور دست روانه ساخت تا سروری بر مردمانی کوته‌بین و کم خرد را سپاسگزار باشیم.»
سلم غرید: «اینک به مرگ خویش خوشدل باش که بهروزی و خوشدلی ما در آن است.»
ایرج، چهره در دست فشرد تا گرانباری رنج بی‌پایان خود را از چشم برادران پنهان دارد. از جان خویش بیم نداشت و مرگ را آسان می‌گرفت. از آموزگار خویش آموخته بود، آنان که چنینند از رستگارانند. نگاهی دوباره به برادران اندوخته، سلم با شمشیر آخته بر بالین او ایستاده و از خشم می‌لرزید. مهربانی و همدلی همچون پرنده‌ای تیز پرواز از جان برادران رمیده بود و ایرج با درد و افسوس در می‌یافت که هنگام رفتن است. پس بر بستر خویش قرار گرفت و بی‌آنکه در تلاش ایستادگی بر آید، سر فرود آورد و به نجوا گفت: «جان از جان آفرین است. آنکه هماره می‌ماند اوست و انکه هماره با اوست، پندار نیک و کردار نیک است.» آخرین کلام برادر همچون پتکی گران بر سر سلم فرود آمد و او را لرزاند. تور که از گمان تزلزل و نازک دلی سلم، سرآسیمه و خودباخته بود، با شتابی دیوانه‌وار شمشیر از نیام کشید و در دم، پهلوی ایرج را شکافت. سلم بر خود لرزید. خون بر سپیدی بستر ایرج پاشید. شاه جوان بهسختی لب گشود. کلامی ناگفته از ژرفای سینه‌اش بیرون زد و در شکاف لبانش لغزید. زمزمه‌ای نامفهوم، و ناپایدار بود. سلم و تور شمشیر بر کف در برابر یکدیگر ایستاده بودند. قطرات خون گرم از نوک شمشیر تور بر کفپوش مرمرین تالار می‌چکید. ایرج بر بستری از خون آرام گرفته بود، بر لبانش کلامی ناگفته و در نگاهش رازی نهفته بود. سلم و تور تاب نگریستن بر سیمای او را نداشتند.

فریدون بر سر جنازه فرزند
فریدون که چشم در راه بازگشت فرزند گرانمایه‌اش ایرج، آرام و شکیب از دست داده بود، با تنی چند از سواران به نزدیک مرز توران رسید. یکی به اطراف روانه ساخت تا به هنگام ورود ایرج، او را آگاهی دهد. چند روزی بر این حال گذشت. در هفتمین روز، پیک تیزتک جانب سراپرده فریدون تاخت و باز آمدن سواران ایرج را به او مژده داد. فرید ون که به شوق دیدار فرزند سر از پا نمی‌شناخت تا نزدیک مرز، به پیشباز سواران ایرج شتافت. از دور دست، حرکت آرام سواران را می‌دید. در پیشاپیش ایشان اسبی بی‌سوار به آرامی گام بر می‌‌داشت. آتشی عظیم در جان فریدون شعله کشید دل در سینه‌اش می‌‌تپید و جانش را از ملال، نگرانی و هراس می‌‌انباشت. سواران، اندوهگین و مات‌زده به نزدیک فریدون رسیدند سر به زیر و چشم بر زمین داشتند. فریدون یا بیم و امید در میان ایشان به جستجو پرداخت تا شاید نشانه‌ای از فرزند خوش سیمای خود ایرج بیابد. جستجو بی‌حاصل بود، فریدون به سوی سواران دوید و بانگ برآورد:
«گمنام باد نامتان ای سواران بی‌سالار؛ پس کجاست نام‌آورترین سوارتان، دلبندترین فرزند من ایرج کجاست؟»
سواران خاموش سر به زیر داشتند. هیچ یک را یارای لب گشودن نبود. اندوه و ترس بر ایشان چیره بوده فریدون از ژرفای سینه خروشید: «ای دوزخیان فرومایه، خاموش‌ترین شما به فریاد خواهد آمد، هنگامی که به خاموش سخا تن آتش زندگیتان فرمان دهم. پس زبان فرو بسته بگشایید، فرزند دلبند من ایرج کجاست؟» بزرگ‌سواران سر برداشت، با اشارت او، اسب بی‌مرکب به سوی فریدون رانده شد. بر پشت زین، تابوتی کوچک قرار داشت. دو سوار از اسب به زیر آمده و تابوت را در پیش پای فریدون بر زمین نهادند. شاه کهنسال زانو بر زمین زد، دستی به نوازش بر تابوت چوبین کشید. پیش از آنکه درب تابوت را بگشاید، مات‌زده و اندوهگین می‌‌اندیشید «چگونه آن خورشید عظیم مهربانی و نیک دلی را در این صندوقچه کوچک جای داده‌اند؟» انگشتان فرتوت و لرزانش را به گشودن درب تابوت وا داشت تا برای آخرین بار سیمای دلپذیر فرزند از دست رفته را ببیند.
سر بریده ایرج در تنگ جای تابوت آشکار شد و فریدون شگفت‌زده می‌‌دید که هنوز در سیمای دلنواز فرزندش نشانه‌ای شگرف و پرشکوه از مهربانی و آرامش به چشم می‌‌خورد. گویی آن شاهزاده جوان به هنگام مرگ نیز، اندیشه‌ای جز مهرورزی نسبت به کشندگان خود نداشته است چیزی به صلابت صخره‌ای سترگ در اندرون فریدون در هم شکست و شاه کهنسال، همچون کودکی پریشان، زانو بر خاک زد. چهره در میان دست پنهان نمود و آرام و بی‌صدا مویه سر داد سواران، غمگین و مبهوت، گرانباری ماتم و پیکر لرزان شاه جهان را نظاره می‌کردند و بر او دل می‌سوختند. پیرمرد ساعت‌ها، بی‌صدا و خاموش اشک ریخت.

 

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین دیدگاه‌ها

ورزشی

<script src="https://trustseal.e-rasaneh.ir/trustseal.js"></script> <script>eRasaneh_Trustseal(86051, false);</script>