در روزگار واژههای بلند و دلهای کوتاه، هنوز هستند مردانی که نامشان بیصدا، اما با هیبت، از دل مردم میگذرد ، مردانی که گمنام زیستند، اما در دلها خوشنام ماندند.
حاج حسن جهانگیری بوجانی یکی از آن مردان بود؛ خادمی از سلاله ادب، وفادار به اهلبیت، آشنا با مکتب فتوت و آیین پهلوانی.
زندگیاش آواز نبود، اذان بود؛ دعوتی خاموش به ایمان، ادب، خدمت. نه بر منبر نشست، نه در صف نخست ایستاد، اما دلهایی را با لبخندی بیصدا گرم کرد، مجالسی را با چای سادهای آباد ساخت و روضههایی را با سکوت حضورش جان بخشید.
او نه فقط خادم هیأت بود، که فرزند مکتب زورخانه. جایی که مرشد، ادب میآموزد پیش از قدرت و آیین فتوت، دل را میپروراند پیش از بازو. در هیاهوی طبلها و ضربها، حاج حسن ترجمان سکوت بود؛
او زورخانه را چون روضه، و روضه را چون میدان فتوت میدید. در هیأت، خم میشد برای خدمت، اما روحش افراشتهتر از هر عَلَمی بود.
قامتش شاید ساده بود، اما صدای مرامش، در دل هرکس که یک بار با او روبرو شده بود، ماندگار ماند.
او اهل ریا نبود، اهل راه بود. نه دنبال دیده شدن، بلکه مشتاق دیده شدنِ حق …و حالا، در هفتمین روز هجرتش، مردان بسیاری گرد خاکش آمدند.
ورزشکاران کشتی، چهرههای فوتبال، پهلوانان گودهای زورخانه ، آمدند بیتکلف، چون او ساده بود. آمدند بیدعوتنامه، چون مرام، دعوت نمیخواهد.
او نه شهرت داشت، نه عنوان، اما اخلاصش آنقدر ریشهدار بود که بر دلها سایه افکند؛بیآنکه بخواهد، بیآنکه بخرد.
برادران او، حاج حسین و محسن جهانگیری، نامهای آشنا در جهان فتوت و مراماند. در گودها، بر چرخ مرشد، در صف اول ادب ایستادهاند. اما حاج حسن، همان ستون بینشان این خانه بود؛ سایهای که بیآنکه دیده شود، روشنی بخشید.
تهران مردی از نسل ایمان را از دست داد. مردی از تبار کسانی که باور دارند «خدمت، بلندترین افتخار است» و «سکوت، فریاد مردان خداست.»
حاج حسن جهانگیری، در میان ما بود، اما انگار از جای دیگری آمده بود؛ از جایی که مرام، قیمت ندارد و ایمان، پُز نیست.
اکنون، روح بلندش آرام گرفته، اما آیین او هنوز جاریست؛ در هر روضهای که چراغ دارد، در هر گودی که ادب دارد، در هر دلی که هنوز «خدمت» را بزرگ میداند.
خاک تهران به خود میبالد که چنین مردی را در آغوش گرفته. و ما دلخوشیم به یادش،
که بیصدا بود، اما بیفراموشی.
یادش جاودان، مرامش چراغ راه. درود بر خاموشانی که روشن رفتند.