برخی آدمها شبیه فصلاند ، نه میآیند که بمانند، که هر کجا که قدم بگذارند، هوای آنجا را عوض میکنند.
و مرداد، در هفتمین روز خود، با تولد مهدی بنویدی، به ناگاه تابستان را رنگی رنگی کرد.
او فقط متولد یک روز نیست، بلکه متولد هزار لبخند است، هزار دستِ بالا رفته که به برکت حضورش پایین نیامد.
میخواهی پیدایش کنی؟ باید گوشهای از گود زورخانه باشی، آنجا که احترام پیشکسوت و خاکِ کف میدان هنوز قیمت دارد.
او فرزند زورخانه است و مطیع علی و چون حسین آزاده و چون ابوالفضل باوفا . او دانش آموخته مکتب محمد(ص) است.
بنویدی را … یا شاید میان اتاقهای ساکت یک پرورشگاه، جایی که کودکی با چشمهایی امیدوار، زیر لب نامش را زمزمه میکند.
شاید در هیئتی شلوغ، در شبی تاریک او را ببینی که بیآنکه کسی بداند،
چای روضه را میریزد، یا پتو بر دوش مسافری بینام میاندازد. و اگر دلت خواست صدای او را بشنوی، باید به دالانهای خاموش هنر سر بزنی، آنجا که هنرمندان خاموش، هنوز روشناند… چون مهدی بنویدی حواسش به شمعهای نیمسوخته هست.
او هم پسرِ خوبیست، هم همشهری که مایهی سرافرازی یک نسل است.
او برآمده از خاکِ مردم است و روییده بر ساقهی ایمان.
در گلریزانها، نبودنش احساس میشود، در خانهی دل هنرمندان، حضورش مثل قاب عکس پدریست که پشتش گرم است.
هرجا باری زمین افتاده، کسی هست که به چشم نمیآید، اما ستون ایستادگی همان دستِ پنهان اوست.
و امروز، نه فقط یک شناسنامه، که تاریخ انسانیت، یک روز را نشان میکند؛
هفتم مرداد ، روزی که خدا خواست “نور” را به زمین بفرستد.
مردی که تولدش، نه تنها شادی خانوادهاش، که امید محلهاش شد، نیروی زورخانهاش شد، دلگرمی پرورشگاه و هیئت و هنر.
تولدت مبارک مهدی جان که بودنت نعمت است، رفتارت برکت، و حضورت… خودِ “خیر” است،
بیادعا، بیصدا، اما همیشه روشن.