حماسه های پهلوانی ایران

توطئه‌
سپاهیان‌ ایران‌ به‌ سپه‌داری‌ رستم‌ در دشتی‌ پهناور اردو زدند. در چپ‌ دژ سپید لشکریان‌ توران‌ خیمه‌ و خرگاه‌ برافراشته‌ بودند و در درون‌ خیمه‌ گروهی‌ از سپهبدان‌ و سرداران‌ تورانی‌ به‌ رایزنی‌ و تدبیر می‌کوشیدند. سهراب‌ در فراز مجلسی‌ به‌ گفت‌ و شنید پهلوانان‌ و سران‌ سپاه‌ گوش‌ سپرده‌ و با خود اندیشه‌ داشت. هومان‌ و بارمان‌ که‌ از سوی‌ افراسیاب‌ به‌ دسیسه‌چینی‌ و نیرنگ‌ مامور بودند، در پنهان‌ داشتن‌ نام‌ و نشان‌ رستم‌ پهلوان‌ نام‌آور ایرانی‌ از چشم‌ و گوش‌ سهراب‌ به‌ فریب‌ می‌کوشیدند تا به‌ افسون‌ کینه‌جویی‌ و دشمنی، پدر و پسر را همچون‌ بیگانگان‌ رو در روی‌ یکدیگر به‌ ستیزه‌ وا دارند. و آن‌ سان‌ که‌ افراسیاب‌ گفته‌ بود، از میان‌ تورانیان‌ هیچ‌ پهلوانی‌ جز سهراب‌ توران‌ رویارویی‌ و شکستن‌ رستم‌ را نداشت‌ و هرگاه‌ که‌ ایرانیان‌ سپه‌دار نام‌آور خویش‌ را از دست‌ می‌دادند، چیرگی‌ برایشان‌ آسان‌ می‌گشت.
شبیخون‌ می‌زنیم‌
در اردوگاه‌ ایرانیان‌ نیز، سپهبدان‌ و سرداران‌ انجمن‌ کردند تا تدبیری‌ درست‌ برای‌ مقابله‌ با سپاهیان‌ دشمن‌ بجویند. شاه‌ بر تخت‌ تکیه‌ داشت‌ و پهلوانان‌ یکایک‌ رایی‌ می‌زدند و چاره‌ می‌جستند. رستم‌ از جای‌ برخاست‌ و آغاز سخن‌ کرد: «به‌ یاری‌ یزدان‌ پاک‌ بر دشمنان‌ ایران‌ دست‌ خواهیم‌ یافت‌ پس، دل‌ آسوده‌ دارید و تشویش‌ به‌ خود راه‌ ندهید.»
شاه‌ و بزرگان‌ به‌ تحسین‌ در جنگاور خردمند می‌نگریستند و از بالای‌ پرشکوه‌ و بازوان‌ نیرومند او دل‌ گرمی‌ می‌یافتند. نیک‌ می‌دانستند که‌ با حضور پهلوانی‌ چون‌ رستم، پیروزی‌ برای‌ هیچ‌ دشمنی‌ آسان‌ نخواهد بود. رستم‌ با سیمای‌ اندیشناک‌ کلام‌ خود را پی‌ گرفت: «اینک‌ به‌ عزم‌ دیدار پهلوان‌ تورانی‌ به‌ درون‌ دژ سپید شبیخون‌ خواهم‌ زد تا از چند و چون‌ او در کار جنگاوری‌ آگهی‌ یابم. در ستیز با دشمنان‌ سخت‌کوش، تدبیر و شمشیر به‌ هم‌ یابد.»
رستم‌ در لباس‌ تورانیان‌
پس‌ لباسی‌ از سپاهیان‌ توران‌ فراهم‌ آمد تا جهان‌ پهلوان‌ در هیات‌ سربازی‌ از ایشان‌ و در پناه‌ تیرگی‌ شب‌ به‌ درون‌ دژ سپید راه‌ یابد. شاه‌ و سرداران‌ ایرانی‌ چشم‌ در راه‌ بازگشت‌ پهلوان‌ نام‌آور بودند.
رستم‌ از گذرگاهی‌ پنهان‌ به‌ درون‌ دژ نفوذ کرد. در پناه‌ سایه‌ها و تاریکی‌ از دهلیزها گذشت. از دریچه‌ای‌ بر فراز تالار به‌ درون‌ نگریست. انجمنی‌ از سرداران‌ و پهلوانان‌ تورانی‌ بر پا بود که‌ در بالای‌ آن، پهلوانی‌ گردن‌ فراز و بلندقامت‌ نشسته‌ بود. چیزی‌ غریب‌ و شگفت‌انگیز در سیمای‌ دلنواز این‌ دلاور جوان‌ آشیانه‌ داشت‌ که‌ جان‌ رستم‌ را از مهر و عشق‌ لبریز می‌کرد. شادابی‌ چهره‌ و درخشش‌ چشمان‌ مهرآفرینش‌ خاطرات‌ دور و از یاد رفته‌ای‌ را به‌ نرمی‌ در ذهن‌ پهلوان‌ کهنسال، بیدار می‌کرد و همچون‌ رویایی‌ دلپذیر در خوابهای‌ سکوآور شباب، پررمز و راز و جهان‌بخش‌ بود و رفتم‌ با خود می‌اندیشید:
عشق‌ به‌ دشمن!!
«در این‌ سیمای‌ دل‌انگیز، چگونه‌ می‌توان‌ نشانه‌های‌ کینه‌ورزی‌ و دشمنی‌ یافت؟» و آنگاه‌ مهری‌ عمیق‌ نسبت‌ به‌ دشمن‌ خویش‌ احساس‌ کرد و در قامت‌ دلاورانه‌ و سترگش، لجاج‌ و غروری‌ کودکانه‌ دید که‌ پهلوانان‌ نام‌آور به‌ هنگام‌ زادن‌ از مادر در سرشت‌ خویش‌ دارند. رستم‌ در تماشای‌ نوپهلوان‌ تورانی‌ از خود بی‌خود بود که‌ ناگاه، طنین‌ گامهایی‌ سنگین‌ را در پشت‌ سر خود شنید. گامی‌ پس‌ رفت‌ تا در پناه‌ دیوار از نگاه‌ تازه‌ وارد در امان‌ ماند. مرد نزدیک‌ شد رستم‌ در سایه‌ روشن‌ مشعل‌ها، پهلوان‌ بلندقامتی‌ از تورانیان‌ را دید که‌ به‌ خشم‌ و خروش‌ فریاد برآورده‌ بود: «چهره‌ات‌ را به‌ من‌ بنما تا بدانم‌ کیستی. چرا چون‌ خفاشان‌ به‌ تاریکی‌ می‌خزی؟» رستم‌ برآشفته‌ از بانگ‌ پهلوان‌ تورانی، بیش‌ از پیش‌ در تاریکی‌ فرد لغزید مرد بار دیگر بانگ‌ برداشت: «چه‌ اندیشه‌ پلشتی‌ در سر داری؟ از تاریکی‌ بیرون‌ بیا ای‌ دوزخی.»
خروش‌ مرد در فضای‌ دهلیز طنین‌انداز شد و رستم‌ که‌ خود را در خطر می‌دید به‌ چالاکی‌ از جا جهید و پیش‌ از آنکه‌ پهلوان‌ تورانی‌ مجال‌ فریاد کشیدن‌ بیابد، مشتی‌ سنگین‌ بر گردن‌ او فرود آورد و پهلوان‌ تورانی‌ چون‌ درختی‌ تنومند بر زمین‌ نقش‌ بست. صدای‌ گامهای‌ شتاب‌ زده‌ از هر سو برخاسته‌ بود و در میان‌ آن‌ هیابانگ، رستم‌ به‌ چابکی‌ از دالانهای‌ تو در تو گذشت‌ و از راه‌ پنهان‌ دژ بیرون‌ رفت.
سهراب‌ بر سر جنازه‌ پهلوان‌
سهراب‌ که‌ همراه‌ با سرداران‌ تورانی‌ به‌ محل‌ حادثه‌ رسیده‌ بود با چشمان‌ شگفت‌زده‌ پیکر بی‌جان‌ «ژنده‌ رزم» را در پیش‌ روی‌ خویش‌ دید. بزرگان‌ سپاه‌ از مرگ‌ پهلوان‌ بلندقامت‌ و زورمند تورانی‌ در حیرت‌ بودند. هیچ‌ نشانه‌ای‌ از زخم‌ بر تن‌ او دیده‌ نمی‌شد و سهراب‌ می‌اندیشید:
«ضربتی‌ چنین‌ مهیب‌ که‌ پهلوانی‌ چون‌ ژنده‌ رزم‌ را به‌ دیار نیستی‌ فرستاد، بی‌گمان‌ پیلی‌ را از پا در می‌آورد.»
«ژنده‌ رزم» فرزند شاه‌ سمنگان‌ و نزدیکترین‌ یاور سهراب‌ بود و پهلوان‌ جوان‌ سوگند یاد کرد که‌ جز خونخواهی‌ او، روزگار بر سپاهیان‌ ایران‌ تیره‌ خواهد ساخت.
آمادگی‌پدروپسربرای‌نبردباهم‌
چند روزی‌ بر این‌ گذشت، دو سیاه‌ در برابر یکدیگر صف‌ آراسته‌ و به‌ انتظار آغاز نبرد بودند. سهراب‌ پر از خشم‌ و کینه‌جو، لباس‌ رزم‌ پوشید، پا در رکاب‌ نهاد و همچون‌ پلنگی‌ زخم‌ خورده‌ به‌ قلب‌ سپاهیان‌ ایران‌ تاخت. هیچ‌ کس‌ در برابر وی‌ یارای‌ ایستادگی‌ نداشت. سربازان‌ رو به‌ گریز می‌نهادند و سرداران‌ از دلیری‌ این‌ جنگاور نوجوان‌ در شگفت‌ بودند و آنگاه‌ که‌ شعله‌های‌ خشم‌ در جان‌ پهلوان‌ تورانی‌ فرو نشست، آرام‌ و پرصلابت‌ رو به‌ اردوگاه‌ سپاهیان‌ خویش‌ نهاد. سپهبدان‌ ایرانی‌ به‌ آهنگ‌ چاره‌جویی‌ به‌ سراپرده‌ کاووس‌ شاه‌ رفتند و همه‌ نگاهها به‌ جهان‌ پهلوان‌ دوخت‌ بود و رستم‌ در اندیشه‌های‌ در هم‌ خویش‌ سردرگم‌ بود.
خیمه‌ رستم‌ کدام‌ است؟
در اردوگاه‌ تورانیان، و لوله‌ای‌ از شور و سرور بر پا بود. دلاوری‌ و شجاعت‌ سهراب‌ در شکست‌ دادن‌ پهلوانان‌ نام‌آور سپاه‌ ایران، لشکریان‌ توران‌ را دل‌ گرم‌ و مغرور می‌داشت‌ و ایشان‌ را برای‌ تاختن‌ به‌ سپاهیان‌ ایرانی‌ بی‌قرار کرده‌ بود.
سهراب‌ که‌ پس‌ از نبرد با گرد آفرید به‌ سیمای‌ دلفریب‌ و شهامت‌ شگفت‌انگیز او دل‌ سپرده‌ بود اینک‌ بیش‌ از هر زمان‌ به‌ ایرانیان‌ مهر می‌ورزید و اشتیاقی‌ عمیق‌ به‌ یافتن‌ پدر نام‌آور خویش‌ رستم‌ داشت. پس‌ فرمان‌ داد تا هجیر را به‌ نزد او بیاورند. از باروی‌ دژ به‌ اردوگاه‌ سپاهیان‌ ایران‌ چشم‌ دوخت‌ و به‌ کلامی‌ نرم‌ با هجیر سخن‌ گفت:
«ایرانیان‌ به‌ راست‌ گفتاری‌ و نیک‌ کرداری‌ شهره‌اند، پس‌ تو نیز به‌ آئین‌ نیاکان‌ خود، اینگونه‌ باش‌ و به‌ راستی‌ پاسخ‌ گو.»
هجیر گفت: «دروغ‌ سازان‌ را بیم‌ مرگ‌ به‌ فریبکاری‌ را می‌دارد. مرا از مرگ‌ هراسی‌ نیست، پس‌ راست‌ گفتار خواهم‌ بود.»
سهراب‌ لبخند بر لب‌ نشاند و گفت: «با من‌ بگو آن‌ خیمه‌گاه‌ آتش‌ رنگ‌ که‌ بر تارک‌ اردوگاه‌ سربرافراشته، از آن‌ کیست‌ و کدامین‌ پهلوان‌ ایرانی‌ را در آن‌ می‌آساید؟»
هجیر گفت: «آن‌ چادر آتش‌ رنگ، جایگاه‌ شاهنشاه‌ کاووس‌ است‌ و هم‌ بدین‌ روی‌ در شکوه‌ و بزرگی‌ یگانه‌ و از سایر چادرها متمایز است.»
سهراب‌ گفت: «در راست‌ خیمه‌گاه‌ شاه، دچار آبی‌ رنگی‌ جای‌ دارد و در بیرون‌ چادر، پهلوانی‌ کهنسال‌ با قامتی‌ تنومند و سیمای‌ مردانه‌ بر تخت‌ تکیه‌ دارد، نام‌ او چیست؟»
هجیر گفت: «این‌ پیر دلاور، گودرز نام‌آور است‌ که‌ در زورمندی‌ و خرد، پهلوانی‌ بی‌همتاست.»
سهراب‌ به‌ جانب‌ دیگر چشم‌ دوخت‌ و گفت: «و آن‌ چادر سبز از کیست؟»
هجیر گفت: ازگیو پهلوان‌ که‌ طلایه‌دار چپ‌ سپاه‌ ایران‌ است.»
سهراب‌ پرسید: «آن‌ چادر سرخ‌ و آن‌ چادر زرد…»
هجیر گفت: «از توس‌ و فریبرز.»
سهراب‌ ناشکیبا و بی‌قرار بر پنجه‌های‌ پا چرخید. دست‌ بر هم‌ فشرد و به‌ نقطه‌ای‌ در قلب‌ اردوگاه‌ ایرانیان‌ چشم‌ دوخت. در آن‌ جایگاه، چادری‌ ارغوانی‌ رنگ‌ و پرشکوه‌ بر پا بود. پهلوانی‌ بلندبالا و پرهیبت‌ همچون‌ شیری‌ درمان‌ و غرنده‌ دست‌ بر پشت‌ نهاده‌ بود و باصلابتی‌ شکوهمند در مقابل‌ چادر قدم‌ می‌زد.
سپاهیان‌ ایران‌ با نگاهی‌ پر از تحسین‌ و هراس‌ در او می‌نگریستند.

 

 

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین دیدگاه‌ها

ورزشی

<script src="https://trustseal.e-rasaneh.ir/trustseal.js"></script> <script>eRasaneh_Trustseal(86051, false);</script>