برخی صداها از جنس خاک و سنگ نیستند؛ از جنس نور و نسیماند. میآیند، میپیچند در دلها، ریشه میدوانند و ماندگار میشوند. امید جهان، از همان صداها بود. جوانی خوشقریحه، برخاسته از دل جنوب، که آوازش بوی دریا داشت و طعم آفتاب. او با صدایش، کوچههای خاکی و نخلستانهای سوزان را به شعر بدل کرد و دلها را با نغمههایش همصدا ساخت.
او با آلبوم «پسر جنوبی» معرفی شد؛ جایی که صدای ساده و صمیمیاش همچون اولین پرندهی بهار، بشارتبخش روزهای تازه بود. در «پاپتی» بیپیرایهتر شد؛ انگار پابرهنه بر شنهای داغ ساحل میدوید و برای همه میخواند. سپس در «۱۰۰ درصد»، تمام جانش را در موسیقی ریخت؛ گویی میدانست ترانهها تنها میراثی هستند که برای همیشه خواهند ماند.
آهنگهایش، هر کدام آینهای از روح او بودند:
در «یار بالا» ما را تا قلههای عشق برد، در «دلبر ناب منی» آفتاب خندید، در «تنگ غروب» اشکهایمان را به زبان آورد و در «سلام دخت ناخدا» دریا در جانمان کوبید.
«مجنونت شدم» فریاد دل بیقرار بود و «چشم سیاه» قصهی چشمانی که در آن، جهان خلاصه میشد.
اما چه زود این آواز، نیمهکاره ماند. چه زود نغمهای که میتوانست سالها ادامه یابد، در میان سکوتی تلخ خاموش شد. خبر رفتنش، چونان خنجری بود که قلب موسیقی را شکافت. گویی کسی ساز را از دست نوازنده گرفت، در میانهی اجرا، و همه در بهت و بغض ماندند.
روح او پر کشید؛ آرام، سبک، شبیه همان نغمههایی که با باد میآمدند و بر دلها مینشستند. حالا صدایش در آسمانهاست؛ در کنار موجها، در میان نخلها، در دل غروبهای جنوب. و ما، بر زمین ماندهایم با خاطراتی که هر بار شنیدنشان، هم لبخند میآورد و هم اشک.
امید جهان رفت، اما امیدی که در ترانههایش کاشت، جاودانه است. صدایش همچنان در حافظهی جمعی ما جاری است؛ در شادیها، در سفرها، در دلتنگیها.
و چه حقیقت تلخیست که جهان بیامید، جهانی بیصداست.