حماسه های پهلوانی ایران : داستان شگفت‌انگیز کاوه آهنگر

اشاره:  داستان شگفت انگیزه کاوه را با هم می خوانیم

ولوله در میان مردمان افتاد. هیابانگ شان در فضا پژواک می‌یافت و در و دیدار شهر می‌لرزید.کاوه پیشبند چرمین آهنگری خویش را از میان برگشود. و برستیغ نیزه‌ای فولادین آویخت و آنگاه شهر به خروش د‌رآمد.

مردان و زنان از پیرو جوان و کودکان نوپا، همچون خون جوشان در رگهای شهر جاری بودند و قلب ایران با تپش های تند دادخواهی می لرزید.
پیشتاز این سپاه عظیم، کاوه آهنگر بود که درفش چرمین را برفراز دست افراشته و در هم نوایی گامهای مردم، گام برمی داشت.
برای رسیدن به جایگاه فریدون، راهی بس دراز پیمودند. دشت خاموش، اینک از دریای مواج مردمان به جنبش درآمده بود. فریدون از فراز کوه براین موج توفنده چشم داشت ودر شگفت بود. می‌پنداشت که سپاهیان ضحاک در پی به دام آوردن او آهنگ البرز کوه کردند.
به تقدیر خویش گردن نهاده بود و با خود زمزمه داشت: «یزدان پاک را سپاس که انجام چنین نیکو برمن روا داشته است. هم اکنون چونان شراره‌ای از خشم برسپاه تاریکی خواهم زد. درآسمان قیرگون، یک ستاره نیز، خورشیدی است .»
وآنگاه شمشیر برکف بر بلندای صخر ه‌ای ایستاد. موج مردمان دم به دم نزدیک و نزدیکتر می‌شد .
واینک سرودی آشنا ودلنواز از میانه بر‌می‌خواست و همچو نوایی دلکش بر گوش فریدون می نشست. چیزی شگفت در رگهای تنش می خلید و جانش را از شوری و مهر می‌انباشت.گویی امواج این آوای شورانگیز از جایی در ژرفای اندیشه‌اش سربرداشته بود و آرزوهای دیرسال واز یاد رفته را در اندرونش بیدار می‌ساخت.
کاوه ، پیشاپیش خیل ایرانیان به فریدون نزدیک شد: «درود برفریدون، پاسدار فر یزدانی، پرچمدار شکوه ایرانی .»
و مردان و زنان هم صدا فریاد برآوردند : « درود .درود…»
فریدون لبخند بر لب بر ایشان فرود آمد. دست بر شانه‌های کاوه نهاد و دیده بر موج ایرانیان دوخت.
« درود بر شما ای دلاوران پاک نهاد . با من بگویید این خشم وخروش از پی چیست؟»
کاوه کرنش کنان لب به سخن گشود: « ای پهلوان نیکوتبار، این خیل خروشان، خفته‌گان دیرسالند که اینک با یاد جهاندار جان‌آفرین عزم بیداری دارند. بر ایشان سرور باش تا بر سرنوشت خویش سرور شوند.»
فریدون به کاوه و موج لرزان جماعت چشم دوخت وآنگاه به نرمی سخن گفتن آغاز کرد: «سروری تنها یزدان پاک را سزاست . من از شمایم و در کنار شما. درپیکار با بیداد ضحاکیان ، یاور شما خواهم بود و در رهانیدن سرزمین مقدسم ایران، همپای شما شمشیر خواهم زد. باشد که به مهر ایزدی از پلیدی اهرمن رهایی یابیم.»
کاوه قد برافراشت، درفش چرمی برفراز دست به جنبش درآورد و دردم، کوه و دشت از خروش مردمان به لزه درآمد .
روزگاری بر این گذشت. به فرمان فریدون آهنگران به ساختن ساز و برگ جنگ پرداختند تا به هنگام نبرد، دست‌افزار مردمان باشد. کاوه‌ی آهنگر به آموزش زنان و مردان پرداخت تا در فنون سپاهیگری، کارآمد شوند و بدینگونه هر روز گروهی بیشمار از شهرهای دور و نزدیک بر ایشان گرد می‌آمدند تا سپاهی عظیم از ایرانیان یزدان‌پرست فراهم آمد .
در سپیده دمی بارور از نشانه های خورشید سوارانی چند، آرام آرام به سراپرده فریدون نزدیک می‌شدند. پیشاپیش ایشان، اسبی سیاه و پرشکوه به نرمی گام برمی‌داشت و هنگامی که به نزدیک چادر فریدون رسید، سم بر زمین سایید بر سر دو پا برخاست و شیهه سر داد . فریدون بر درگاه چادر نمودار شد، به سواران خاموش و به اسب زیبا چشم دوخت. لبخند برلبانش شکفت و با شوقی کودکانه در پیرامون اسب به چرخش درآمد. پنجه در یال مواج اسب فرو برد. نگاه سپاسگزارش به جانب کاوه و سواران چرخید و پیش از آنکه لب بگشاید با اشاره‌ای از سوی کاوه، دو سوار آرام به فریدون نزدیک شدند. گرزی گران و آهنین را سخت کوشانه در پیش پای او برزمین نهادند. فریدون دست پیش برد و در میان شگفتی حاضران آن گرز سنگین را همچون پرکاهی بر فراز سر به گردش درآورد. گرزی بود آمیخته ازآهن وپولاد و بدانسان که از پیشینیان یادبود، نقشی ا سر گاومیش داشت و آنرا « گرز گاو سر » می‌خواندند. فریدون بر پشت اسب قرار گرفت. به چابکی تا فراز بلندی اسب تاخت و آنگاه بانگ برآورد : «اینک زمان شکفتن است! ای کوچه باغهای خاموش سرزمینم ایران. »
فرانک و پیرمرد پارسا، سراسیمه از بانگ فریدون به ایوان خانه درآمدند.
فریدون به نزدیک ایشان اسب تاخت و کرنش‌کنان سر فرود آورد و به ایشان گفت: « ای مادر گرامی، ریشه های جانم از چشمه های مهر تو سبزی گرفت و تو ای آموزگار فرزانه، شاخه های وجودم از آفتاب خرد ودانش تو بار و بر یافت.»
و آن گاه روبه سواران ، فریاد برآورد: «و شما ای دلاوران پاک سرشت سرزمینم ، بهانه‌های هستی را در شکوه خروش شما شناختم.»
و بار دیگر سر فرود آورد و نجوایی خاموش سرداد: «اینک ، زمان شکفتن است …» پس آن گاه آرام و با شکوه، اسب را به سوی دشت راند .
کاوه و سوران در پی او راه گرفتند و لختی بعد موجی توفنده از مردمان، سراسر دشت را به جنبش درآورد. فرانک و پیرمرد پارسا از فراز ایوان چشم‌انداز پر تلاطم دشت را می‌نگریستند. فریدون پیشاپیش سواران حرکت می‌کرد و کاوه با اندکی فاصله در پی او روان بود و درفش کاویانی را بر فراز دستهای توانمندش به نوازش نسیم سحرگاهی سپرده بود. مردان و زنان پیاده پا و سواره چون نهری پرخروش در پی ایشان راه می‌سپردند.
راهی دور و دراز در پیش رو بود. روزها و هفته ها از پی هم سپری می شد و در این حال، جلگه های خاموش و دشتهای پهناور ایران زمین از عبور سیل خروشان مردم به جنبش درآمده بود. مردان و زنان بسیار از روستاها و شهرهای دور و نزدیک به این سپاه مردمی می‌پیوست. چوب وسنگ وداس و شمشیر در عزم سرپنجه‌ها فشرده می‌شد و شکوفه‌های امید در قلب و جان مردم به نرمی می‌شکفت. فریدون که اینک رهبری سپاهی عظیم از ایرانیان دلاور را بر عهده داشت، نیک می‌دانست سر‌نوشتی پیوسته با یکایک ایشان دارد و می‌اندیشید: «مردان بزرگ، سرنوشت سازند وسرنوشت مردان بزرگ را جز آفریدگار پاک، سازنده ای نیست. پس بزرگی و سرنوشت از اوست.»
برای دست یازیدن به نشستگاه ضحاک، رودی عظیم و پر خروش در میانه بود. سپاه فریدون در کرانه رود، خیمه و خرگاه برافراشت.کاوه و تنی چند از سرداران که برای یافتن کشتی به کناره‌ی «اروند رود» تاخته بودند، سردرگریبان و افسرده به نزد فریدون باز آمدند. کشتی بانان از بیم خشم ضحاک، تن به فرمان فریدون نمی سپردند.
سپاه پرتب وتاب بر کرانه می‌لغزید وپس و پیش می‌شد و اروند رود چون اژدهای سترگ و خروشان، کف بر دهان داشت و در سراشیب دشت، پیچ و تاب می‌خورد، فریدون برآشفته و خشمگین در ساحل گام برمی‌داشت و در اندیشه بود. گرانباری هزاران نگاه پر بیم و امید را بر پیکر خویش احساس می‌کرد و خشمش هر دم فزونی می‌یافت. لختی بعد با گام‌های سنگین به سوی مرکب خویش شتافت. به استواری بر پشت اسب قرار گرفت و گرزگاو سر را در چنگ فشرد. چشم ها به سوی او دوخته بود و سکوت همچون مهی سنگین در فضا موج می‌زد و ناگاه صدایی تندر آسا، سکوت را در هم شکست :
« با نام یزدان پاک قدم در راه نهادیم و اینک با یاد او پیش خواهیم رفت. آنان که در عزم خویش راست پیمانند ، از رستگاران خواهند بود.»
و سپس در پیش چشمان مبهوت مردمان اسب شبرنگ وپرشکوه فریدون همچون پرنده ای سبکبال به پرواز درآمد ونرم و لغزان بر بستر پرخروش رود فرو رفت. کاوه که از جسارت و بی باکی فریدون به هیجان درآمده بود بر پشت زین قد برافراشته، درفش کاویانی را در پیش چشم سپاهیان به جنبش درآورد و آنگاه تند و چابک به سوی رود تاخت و در میان امواج خروشان لغزید. هیابانگی عظیم در فضا پیچید و ناگاه سیلی توفنده از سوران جان برکف در سطح مواج رود به جنبش درآمدند . غوغایی شگفت انگیز برپا بود ، گویی دو اژدهای خشمناک در هم آویخته و جهان ازخروش ایشان می ‌لرزید. فریدون در سوی دیگر رود ایستاده بود و با جانی لبریز از شوق، فراز آمدن سواران خویش را می‌نگریست.
کاخ ضحاک بر فراز صخره ای سیاه در انتهای دشت قرار داشت و در پیش رو، بیابانی پرخار وخس نشسته بود که جنبنده ای درآن به چشم نمی آمد.
درفش کاویانی بار دیگر بر فراز دستهای طلایه دار سپاه به اهتزاز درآمد وبستر دشت از سم ستوران سپاه ایران لرزید. فریدون پیشاپیش لشکریان اسب می‌تاخت و درهنگام رو در رویی با نگهبانان کاخ وسربازان ضحاک، همچون آذرخش بر ایشان فرود می‌آمد. گرز گاوسر به نرمی بر فراز سرش در پرواز بود و با فرود خود، چونان صخره ای عظیم همه چیز را در هم می‌شکست. چابکسواران سپاه فریدون در زمانی کوتاه بر سپاهیان ضحاک چیره گشتند و شهر به تسخیر ایشان درآمد. فریدون که در جستجوی ضحاک تا اندرون کاخ پیش تاخته بود، از او نشانی نیافت. پس بر تخت او فرودآمد و آن گاه پیشکاران و ندیمان ضحاک را به نزد خویش فراخواند. سرهادر پیش پای او به زانو درآمد و بانگ درود و سرور از هر گوشه برخاست. سپاهیان و نزدیکان ضحاک که از بیدادگری و ستم های او به جان آمده بودند، فرمانروایی فریدون را از دل وجان پذیرا شدند و بر او آفرین خواندند.
از آن سو، ضحاک که از ورود سپاهیان فریدون وشکست لشکریان خویش آگاهی یافته بود به نیرنگی تازه دست زد.

شب هنگام که تاریکی بر همه جا چیره بود، ضحاک درلباسی تیره همچون سایه ای وهم انگیز از بام کاخ به درون لغزید. دشنه‌ای برنده وزهر آلود را در چنگ می فشرد و سینه ای لبریز از کینه جویی و خشم داشت. آرام و بی‌صدا به خوابگاه فریدون خزید. با خشمی جنون آسا به سوی بستر هجوم برد تا خنجر خویش را در قلب او بنشاند. فریدون که با نهیبی درونی از خواب برخاسته بود به چابکی برپا ایستاد و بادیدن بیگانه‌ایی سیاهپوش، دست به گرزگاوسر انداخت و با فرود آوردن ضربتی سنگین، او را برزمین غلتاند. وهنگامی که نقاب از روی بیگانه برگرفت، ضحاک پلید چهره رادرپیش چشم خود دید. دومار اژدها آسا ازدوزخ بدسرشتی ضحاک سر برآورده بود وجهان را به بدکرداری و بیداد می‌سوخت. فریدون به خونخواهی «آبتین» و به عزم برانداختن بساط بیدادگری ازبسیط زمین، گرزگاوسر رابرفراز دست به گردش درآورد تا بر پیکر لرزان ضحاک فرودآورد، اما به ناگاه بانگی خاموش از ژرفای جانش برخاست ودر سردابه های تو در توی ذهنش پژواک یافت: «بدسگالان را در آتش بدکرداری‌های خویش فرو انداز تا سمندر آسا از خاکستر خویش برویند. وتا جهان به جاست، بدکردان را کیفر خواهد بود.»

پس به فرمان فریدون ، ضحاک را در ژرفای غاری تاریک در دل دماوند کوه به زنجیر کشیدند تا مردمان بدانند بد از بدی می‌زاید و آتش دوزخ جز از شرارهای بدی و زشت کرداری آدمیان شعله بر‌نمی‌کشد.

 

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین دیدگاه‌ها

ورزشی

<script src="https://trustseal.e-rasaneh.ir/trustseal.js"></script> <script>eRasaneh_Trustseal(86051, false);</script>