شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی مملو از داستانهای پهلوانی است پس با هم بخوانیم داستان فرانک و آبتین را …
در دهکدهای دور افتاده بر فراز تپههای سرسبز، کشتگر جوانی به نام «آبتین» با همسر خویش «فرانک» روزگار میگذراند. این زن و مرد با وجود تنگدستی به شادمانی میزیستند. آبتین در مزرعه کوچک خود به کشت و کار میپرداخت و فرانک برای آسایش شوی خویش از جان مایه میگذاشت.
نیکبختی این زوج جوان با به دنیا آمدن کودکی نیکو سیما افزون گردید. نوزاد را «فریدون» نام نهادند و در پرورش او دستی نوازشگر و دلی پرمهر داشتند.
در این زمان، خواب از چشم ضحاک رمیده بود. آوایی دور و رازآمیز در تاریکیهای روان آشفتهای پژواک مییافت و سیمای پهلوانی جوان و دژم در پیش رویش جان میگرفت و سرپنجههای تیزچنگ مرگ را بر گلوگاه خویش احساس مینمود. به فرمان او دستهدسته از سواران به گوشه گوشه از سرزمین پهناور ایران روانه گشتند تا جستجو برای یافتن آبتین و فریدون را از سر گیرند. سواران ضحاک در هر کوی و برزن راه بر مردمان میبستند و نام و نشان از ایشان میپرسیدند. از شهری به شهری و از دهکدهای به دهکده دیگر در آمد و شد بودند تا آنکه روزی به زادگاه فریدون درآمدند.
آبتین که چون هر روز به کار و کشت سرگرم بود، از هجوم ناگهانی سواران، در شگفت شد و میاندیشید: «روزبانان اهریمن را چه اندیشه پلشتی به این سوی دشت کشیده است؟»
از میان گرد و غبار، چهرههای خشمآگین گروهی سوار نمایان گردید. سر کرده ایشان که قامتی بلند و نگاهی پر از خشونت داشت، بانگ برآورد: «نام و نشانت چیست ای مرد کشتگر، بگو از کدام ریشه و تباری؟»
آبتین که گمان به فریب و نیرنگ نمیبرد و مردی راست گفتار و درست کردار بود گفت: «از ریشه سرزمینم و از تبار آتش و آبتین نامم. از من چه میخواهید؟»
سواران که از شنیدن نام آبتین به هیجان درآمده بودند، ناگهان از هر سو به جانب او تاختند. سرکرده سواران که صید گم کرده را در دام خود مییافت فریاد زد: «از تو جانت را میخواهیم که آسوده جانی ما در گرو جان توست.»
بدین ترتیب آبتین دست بسته در کمند سواران به دام افتاد. سربازان که پس از روزهاو ماهها جستجو اینک به مقصود خویش رسیده بودند، سر از پا نشناس و شادمان به سوی نشستگاه ضحاک راه سپردند.
ضحاک که آبتین را دست بسته در بند خویش میدید، سرخوشانه دست بر هم زد تا دژخیمان سر از تن او جدا ساخته و از مغزش خوراکی برای ماران فراهم آورند و چنین شد و آنگاه ضحاک فرمان داد که دیگر بار گروهی از سواران به جستجوی فریدون رفته و او را بیابند. فرمانروای بیدادگر، نیک میدانست که آرامش، جز با مرگ فریدون در پریشانی روانش راه نخواهد یافت. از آن سو فرانک، که از تلخ فرجامی شوی خویش آگاهی یافته بود، با دلی آکنده از اندوه به تدبیرگری برخاست. او که زنی بیباک و بانویی خردمند بود، نیک میدانست که ضحاک سنگدل، سواران خود را به جستجوی فریدون گسیل خواهد داشت و اینکه مهر مادری، چون شعلهای فروزان از ژرفای جانش سر برداشته بود و جز رهانیدن کودک دلبندش اندیشهای در سر نداشت. زن نگونبخت نوزاد خویش را در آغوش کشید و پریشان حال سر به کوه و دشت نهاد. از گذرگاههای تنگ و باریک کوهستان راه میسپرد و در پناه صخرهها برای لحظهای میآسود و آنگاه بار دیگر قدم در راه میگذاشت. در سومین دمیدن خورشید به دشتی سرسبز رسید. با گامهای لرزان و توان از کف داده در مسیر جویباری پرپیچ و تاب پیش میرفت. در چراگاهی سبز و خرم، ماده گاوی شگفتانگیز، همچون طاووس بر بستر سبزهزار میخرامید. فرانک میاندیشید که در تمام زندگی خویش حیوانی چنین پرشکوه و زیبا ندیده است. قطرات شفاف و زندگیبخش شیر از نوک پستانهای پربار گاو میلغزید و با هر جنبش تن فربه او بر بستر سبزهزار میچکید. زن بینوا که از شدت گرسنگی و خستگی، یارای سر پا ایستادن نداشت، بر زمین لغزید و در حالی که لبان خشکیده کودک گرسنه و مدهوش خود را میبوسید، آرام آرام به شسوی ماده گاو خزید. قطرات گرم و زندگیساز شیر در شکاف دهان کودک چکید و در دم، صدای شیون و زاری او در دشت طنین انداخت. از شیون کودک، لبخندی بر لبان مادر دوید. لبخندی از سر مهر، این زاری نشانهای از زندگی بود. اشک در چشمان غمبار زن جوشید و لبان خشکیدهاش به زمزمه سپاس از آفریدگار مهرآفرین از هم گشوده شد.
دشتبان آن دشت که مردی نیکنهاد بود با شنیدن زاری کودک در شگفت شد و شتابان به سوی صدا روان گردید. در میان سبزهزار زن جوانی با چهره رنگ باخته زانو بر زمین داشت و کودک نوزادی را از پستان گاو شیر مینوشاند. دشتبان پرسید: « زن، تو کیستی و چگونه به اینجا راه پیدا کردهای؟»
فرانک سرآسیمه بر جا نشست. کودک را در آغوش فشرد و با صدایی لرزان گفت: «زنی خسته و توان از کف دادهام، از روزبانان ضحاک میگریزم تا مأمنی برای طفل خویش بیابم. از جان خویش باکم نیست، بر زندگی کودکم بیمناکم.»
دشتبان اندکی پیشتر رفت. به مهربانی در زن و کودک نگریست و گفت: «گریزت از چه روست؟ سبب چیست که این گونه در بیم و هراسی؟»
فرانک از نوای مهربان مرد آرام یافت و پاسخ داد: «ای مرد نیکدل، دژخیمان ضحاک مغز شویم آبتین را خوراک ماران ساختند و اینک آهنگ جان فرزندم فریدون کردهاند. پلیدی جهان را آکنده است، آیا در این تیرهروزی میتوانم به پاک سرشتی تو امید بندم؟ کودکم را در پناه خویش از گزند ضحاکیان تیرهدل، ایمن دار تا در پناه آفریدگار پاکیهاا ایمنی یابی.»
مرد دشتبان بر روزگار زن نگونبخت، دل سوخت ومهربانانه کودک را در آغوش کشید. سیمای دلنواز طفل، مهری بیپایان در جان او برمیانگیخت. پس گفت: «دل آسوده دار که دل آرامت را چون پاره تن خویش آرام خواهم داشت.»
فرانک از شوق، دست به نیایش یزدان برداشت و دشتبان را سپاس گفت. میپنداشت که هنوز در سرزمین پهناور ایران، بذر مهربانی و پاکدلی را میتوان به نوازش خاک سپرد و امید رویش داشت. آنگاه از جا برخاست با مهری لبریز بوسه بر روی و موی کودک خویش زد و آرام آرام سر به سوی دشت نهاد. با هر گام درنگ میکرد و نگاه مهرآمیزش را به سویی کودک پرواز میداد. دل بریدن از جان جان پرورش دشوار بود. دشتبان از مادر شوریده رو گرداند و نرم و سبک به سوی کومهای در دامان تپه روان گشت. دستهای کوچک طفل همچون بالهای شاپرکی بازیگوش در فضا پیچ و تاب میخورد و زاری بیتابانهاش همچون نوایی شکسته در امواج باد هر لحظه دورتر و دورتر میشد. فرانک قطرات سوزان اشک را از گونههای خویش سترد و پا در راه نهاد. از دور دست دشت، صدای خوش مهربانی به گوش میرسید و زن تنها با خود اندیشید: «خاک سرزمینم هنوز بوی آفتاب و عشق دارد.»
فریدون در آن کومه دور افتاده، نخستین لبخندهای کودکانه را میآموخت و خندههای سرخوشانهاش، فضای کومه را از امید و قلب مرد را از مهر آکنده میساخت. دشتبان هر روز جامی لبالب از شیر آن گاو شگفتانگیز را به کودک مینوشاند و فریدون که گویی به سرچشمههای بکر زندگی دست یافته بود به سرعت رشد میکرد. روزگاری بر این گذشت.
ادامه دارد…