«السَّلامُ عَلَیکِ یا بِنْت وَلِی اللّه…»
فاطمه جان! آمدی و با خودت بهشت را به ارمغان آوردی. آمدی و از فروغِ خورشید کاظمین و ماه توس، آسمان «قم» را ستاره باران کردی.
ای محدثه!
آمدی و خط سبز «امامت» را استمرار بخشیدی؛ هر چند در راه «ولایت»، رنجها کشیدی؛ از شهادت پدر، تا هجرت برادر؛ هم چون خدیجه علیهاالسلام در کنار پیامبر و زهرا علیهاالسلام در کنار حیدر .
ای دختر ولی خدا؛ ای خواهر ولی خدا؛ ای عمه ولی خدا!
مقام «شفاعت»ت بخشیدند، تا حَرمت، بارگاه قدسیان شود و جایگاه نزول فرشتگان.
قم، منتظر بود
ای ولایت نشان!
دوری برادر را تاب نیاوردی و با کاروان کریمان، از «مدینه» عزم «مرو» کردی تا خورشید خراسان، تنها نماند، اما آنان که از ترفندهاشان در دعوت از برادرت به آن دیار طرفی بر نبسته بودند، دیگر بار، راه را بر کاروان کوچک یاران و همراهانت بستند و حریم حُرمت اهل بیت علیهمالسلام را شکستند. باز هم تاریخ و تکرار نبردی نابرابر و… زمین و زمان، دگرگون شد و برادرانت به اشاره «مأمون» ـ پلیدزاده هارون ـ پیش چشمانت غرق خون شدند. گذر از «ساوه»، چندان ساده نبود و فرارویت، فرسنگها آن سوتر «قم» در انتظار بود.
در میان آن همه رنج و ماتم، نوید پدر، انبوه اندوهت را کاست؛ «قم، مرکز شیعیان ماست.» انگار محشری برپا شده بود! اهالی قم آمدند؛ همه در جوش و خروش، و «موسی بن خزرج اشعری» زمام ناقه بر دوش… .
پیر و جوان آمدند؛ افتان و خیزان، هلهله کنان.
در پای محملتان، گل بود و ایمان، دریا بود و توفان، عشق بود و عرفان، ازدحام عاشقان، خیل دوستداران عترت و قرآن.
فاطمه جان!
آمدی و با خودت بهشت را به ارمغان آوردی. آمدی و «بیت النور» را معمور کردی. و ما میدانستیم میآیی؛
«ما را حرمی است در «قم» و به زودی فرزندم فاطمه در آن دفن خواهد شد. هر کس او را زیارت کند، بهشت بر وی واجب می شود».
و ما می دانستیم برای همیشه میمانی، تا زائرانت، رو به روی ضریح مقدست بنشینند و از همیشه تا هنوز ـ هر روز ـ کرامت هایت را ببینند؛ «یا فاطِمَهُ اشْفعی لِی فِی الجَنَّهِ فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللّهِ شَأناً مِنَ الشّأنِ».