هفدهم دی ماه ۱۳۴۶ هم به مانند روزهای گذشته آغاز شد.
سفیدی صبح در هالهای از سیاهی ابر پوشیده شده بود و سوز و سرمای گزندهای جانها را میآزرد. شهر مثل هر روز در میان غوغای ساکنانش به سختی نفس میکشید و زمان به طرزی مرهوم و گنگ میگذشت. اندک اندک روز به نیمه رسید و در حالی که مردم خود را برای بازگشت به خانه و کاشانه و سپری کردن یک شب سرد زمستانی در کنار گرمی خانه و خانواده آماده میکردند، به ناگاه خبری همچون غرش رعد در میان مردم صدا کرد و در سراسر ایران پیچید. خبر این بود که جهان پهلوان تختی مردی که قلبش برای مردم و به عشق میهنش میتپید ، دیگر در میانشان نیست. به راستی هیچ کس باور نداشت پهلوانی که سراسر عمرش مبارزه در میادین ورزشی و پیروزی بر قهرمانان بلند آوازه جهان بود و در زندگی عادی و روزمره دستگیر و یاور محرومان بود، اینچنین و ناگهانی دوستدارانش را تنها بگذارد. در اندک مدتی مردم کوچه و بازار، گروه گروه رو به سوی آخرین دیدار با قهرمان و پهلوان ملی خود نهادند. گرچه در دل آرزو میکردند که این خبر شوم واقعیت نداشته باشد، اما دست تقدیر گویی چیز دیگری رقم زده بود و آنچه باور نکردنی بود، اتفاق افتاده بود.
هزاران نفر از گوشه و کنار پایتخت و اطراف و اکناف با چشمانی اشکبار و قلبی پر خون پیکر بی جان پهلوانشان را تا شهرری بر دست تشییع کردند و بدینسان محبوبترین شخصیت آن روز را با اشک و آه به خاک سپردند و یادش را برای همیشه گرامی داشتند.