« با نام یزدان پاک قدم در راه نهادیم و اینک با یاد او پیش خواهیم رفت. آنان که در عزم خویش راست پیمانند ، از رستگاران خواهند بود.»
و سپس در پیش چشمان مبهوت مردمان، اسب شبرنگ وپرشکوه فریدون همچون پرنده ای سبکبال به پرواز درآمد ونرم و لغزان بر بستر پرخروش رود فرو رفت. کاوه که از جسارت و بی باکی فریدون به هیجان درآمده بود بر پشت زین قد برافراشته، درفش کاویانی را در پیش چشم سپاهیان به جنبش درآورد و آنگاه تند و چابک به سوی رود تاخت و در میان امواج خروشان لغزید. تا اینکه بانگی عظیم در فضا پیچید و ناگاه سیلی توفنده از سوران جان برکف در سطح مواج رود به جنبش درآمد، غوغایی شگفت انگیز برپا شد، گویی دو اژدهای خشمناک در هم آویخته و جهان ازخروش آنان می لرزید. فریدون در سوی دیگر رود ایستاده بود و با جانی لبریز از شوق، فراز آمدن سواران خویش را مینگریست.
کاخ ضحاک بر فراز صخره ای سیاه در انتهای دشت قرار داشت و در پیش روی آن، بیابانی پرخار وخس، که جنبنده ای درآن به چشم نمی آمد.
درفش کاویانی بار دیگر بر فراز دستهای طلایه دار سپاه به اهتزاز درآمد وبستر دشت از سم ستوران سپاه ایران لرزید. فریدون پیشاپیش لشکریان میتاخت و درهنگام رو در رویی با نگهبانان کاخ وسربازان ضحاک، همچون آذرخش بر ایشان فرود میآمد. گرز گاوسر به نرمی بر فراز سرش در پرواز بود و با فرود خود، چونان صخره ای عظیم همه چیز را در هم میشکست. چابکسواران سپاه فریدون در زمانی کوتاه بر سپاهیان ضحاک چیره گشتند و شهر به تسخیر ایشان درآمد. فریدون که در جستجوی ضحاک تا اندرون کاخ پیش تاخته بود، از او نشانی نیافت. پس بر تخت او فرودآمد و آن گاه پیشکاران و ندیمان ضحاک را به نزد خویش فراخواند. سرهادر پیش پای او به زانو درآمد و بانگ درود و سرور از هر گوشه برخاست. سپاهیان و نزدیکان ضحاک که از بیدادگری و ستم های او به جان آمده بودند، فرمانروایی فریدون را از دل وجان پذیرا شدند و بر او آفرین گفتند.
از آن سو، ضحاک که از ورود سپاهیان فریدون وشکست لشکریان خویش آگاهی یافته بود، به نیرنگی تازه دست زد.
شب هنگام که تاریکی بر همه جا چیره شد، ضحاک درلباسی تیره همچون سایه ای وهم انگیز از بام کاخ به درون لغزید. دشنهای برنده وزهر آلود را در چنگ میفشرد و سینه ای لبریز از کینه جویی و خشم داشت. آرام و بیصدا به خوابگاه فریدون خزید و با خشمی جنون آسا به سوی بستر هجوم برد تا خنجر خویش را در قلب او بنشاند. فریدون که با نهیبی درونی از خواب برخاسته بود به چابکی برپا ایستاد و بادیدن بیگانهای سیاهپوش، دست به گرزگاوسر انداخت و با فرود آوردن ضربتی سنگین، او را برزمین غلتاند. وهنگامی که نقاب از روی بیگانه برگرفت، ضحاک پلید چهره رادرپیش چشم خود دید. دو مار اژدها آسا ازدوزخ بدسرشتی ضحاک سر برآورده بود وجهان را به بدکرداری و بیداد میسوخت. فریدون به خونخواهی «آبتین» و به عزم برانداختن بساط بیدادگری ازبسیط زمین، گرزگاوسر رابرفراز دست به گردش درآورد تا بر پیکر لرزان ضحاک فرودآورد، اما به ناگاه بانگی خاموش از ژرفای جانش برخاست ودر سردابه های تو در توی ذهنش پژواک یافت:
«بدسگالان را در آتش بدکرداریهای خویش فرو انداز تا سمندر آسا از خاکستر خویش برویند. وتا جهان به جاست، بدکردان را کیفر خواهد بود.»
پس به فرمان فریدون ، ضحاک را در ژرفای غاری تاریک در دل دماوند کوه به زنجیر کشیدند تا مردمان بدانند بد از بدی میزاید و آتش دوزخ جز از شرارهای بدی و زشت کرداری آدمیان شعله برنمیکشد.
هنگامی که فریدون به پادشاهی رسید. گیتی سراسر از او داد و آبادانی گرفت. در روزگار او، مردمان را هیچ رنج و آسیبی از سوی کارگزاران و سربازان شاه نمیرسید، دلها آکنده از مهرورزی و سرور بود، راستی در میان مردمان استوار بود و کژی و فرومایگی راه به اندیشهای نداشت. همگان در آرام و آسایش میزیستند و اندوه به جانشان راه نمیبرد. روزگار درازی از پادشاهی فریدون میگذشت و اینک سه پسر داشت. پسران بزرگتر و میانه از همسرش «ارنوان» بودند و پسر کوچکتر از همسر دیگرش «شهرناز».
پسر بزرگتر، «سلم» نام داشت و آن که میانه بود «تور» و کوچکترین ایشان را «ایرج» نام نهاد. سلم از دوراندیشی و سختکوشی پدرش نشان داشت و تور از بر و بالای نیرومند و بیباکی فریدون بهره گرفته بود و ایرج نشانههایی دلپذیر از سرشت پاک و نیکاندیشی نیاکان خود «آبتین» را داشت و یال و کوپال و دلاوری پدرش فریدون را، جنگاوری، شیردل بود که در پیکار با پلیدیها، مهرورزی را کارسازترین شمشیر میانگاشت.
فریدون، پسران خویش را بسیار گرامی میداشت و در بر و بالای ایشان، نیک سرانجامی و مفهوم هستی خویش را میجست. سلم، دلاوری فرزانه بود و تور، پهلوانی تیزهوش و یگانه و سیمای ایرج در نظرگاه فریدون، همچون تمامی شکوه خورشید در یک غروب غمانگیز، دلتنگی میآورد.
شگفتا که هرگاه در او مینگریست، مهری عمیق و اندوهی غریب بر جانش مینشست. گویی سرنوشت، میوهای تلخ بر شاخسار هستی این گرامی فرزند به بار خواهد نشاند، اگرچه خود، شیرینترین میوه هستی پدر بود.
ایرج، سیمایی مردانه و مهرانگیز داشت، چیزی پرشکوهتر از نخستین لبخند یک تولد نوزاد در نگاهش آشیانه گرفته بود و جز به مهرورزی اندیشه نمیکرد. لبانش جز به لبخند از هم نمیشکفت و دهان جز به سخنان مهرآمیز از هم نمیگشود. خوبرو، نیکوکردار بود. گویی با پلیدی و ناراستی بیگانه بود در پیش دوستان و مهرورزان، آهو برهای رام و در نزد درشت خوبان و بداندیشان، چون پلنگی آرام بود، گمان به کژی نمیبرد و عنان به بدی نمیداد. شریفترین پاره از تن فریدون و شگفتترین نشانه از آمیزش پاکی، شهامت و مهربانی بود.
برادران بر او رشک میبردند و فریدون از این پندار در رنج بود. بسیار میکوشید که در گفتارو کردار با ایشان یکسان باشد و برتری و تفاوتی در میان نیاورد، پس هر سه را گرامی میدانست و به نرمی مینواخت. با این همه هر از گاه در گفتار و رفتار با ایرج، اختیار از کف مینهاد و بند بند وجودش از مهری پدرانه لبریز میگشت و جانش را به تب و تابی ملالانگیز و غمبار دچار میساخت.
چیزی شگفت و رازآمیز در این پیوند اندوهبار پنهان بود که فریدون به خردمندی از پایان شوم آن آگاهی داشت.
سیمای مهربان و دلپذیر ایرج، هرگز به کینهجویی و دشمنی در هم نمیرفت و دهانش جز کلمات مهرآمیز، نوایی نداشت و فریدون به افسوس میاندیشید: «دریغ و درد که روزگار، هماره با مهربانان، سرنا مهربانی خواهد داشت.»
بر این گمان دل سپرده بود و اندوه خویش پنهان میداشت تا در رفتار و مهرورزی نسبت به پسران، تفاوتی در میان نیاورد آنان را به سواری و تیراندازی و راه و رسم جنگاوری آموزش میداد و به خردمندی و دانشاندوزی بزرگی میبخشید. در هر مجال و به هر بهانه، پسران را به کردار و گفتار میآزمود، تا از بیش و کم ایشان آگاهی یافته و در پروردن آنان کاستی در میان نیاورد و چه اندوهبار بود، هنگامی که در مییافت، ایرج، به راستی و خرد از برادران برتر و در مهرورزی و پاکدلی از ایشان سرتر است. زمانی که پسران به بالندگی نشستند، فریدون پیکی به سوی پادشاه یمن روانه ساخت تا دختران او را برای همسری پسران خویش خواستگاری نماید. پادشاه یمن که به دختران خویش به سختی مهر میورزید و دوری از ایشان را تاب نمیآورد، بهانهسازی کرد تا فریدون را از این پندار باز دارد. اما سرانجام چارهای جز تسلیم در برابر فرمان او نیافت، زیرا فریدون شاه شاهان و فرمانروای کران تا کران جهان بود و سر بر تافتن از فرمان او، فرجامی شوم در پی داشت. بدینگونه دختران پادشاه یمن به ازدواج پسران فریدون درآمدند. کوچکترین را، ایرج به همسری گرفت. میانه از آن «تور» گردید و بزرگترین از ایشان به همسری «سلم» برگزیده شد و بدینسان روزگار بر کام بود و فریدون از بهروزی و شادکامی خاندان خویش، سرخوش و شادان میزیست و لختی از نیایش یزدان پاک دوری نمیگزید و هماره به داد و دهش سرگرم و در آبادانی کوشنده بود. مردمان از نیک رفتاری و خرد وی بهره میجستند و در آرامش و آسایش به سر میبردند.